۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

حالا که فکرش رو می کنم می بینم ناراحتی های بشر بسیار بیشتر از خوشحالی های اوست

http://www.chandleraz.gov/Content/kids4color.jpg

یک شب برای انجام کاری پیاده از خانه رفتم بیرون .به چهار راه که رسیدم پسران هفت هشت ساله قد و نیم قدی را دیدم که اسپند بدست و فال بدست در میان ماشین های پشت چراغ حرکت می کردند .به راهم ادامه دادم .جلوتر در پیاده رو خیابان پر بود از دست فروش های بچه تا مسن .در این میان پیرمردی را دیدم که تنها یک ترازوی کهنه داشت .با خودم گفتم این پیرمرد الان باید در خانه اش می بود و حقوق بازنشتگی اش را دریافت می کرد .در انتهای راه زنی را دیدم که ازبنگاه مسکن بیرون می آمد و گریه می کرد .آن شب حالم اساسی گرفته شده بود .در راه برگشت از همان چهارراه برمی گشتم که دوباره همان بچه ها را دیدم .ناگهان بچه پنج شش ساله ای را دییدم که داشت پیراهن برادر هشت نه ساله اش را می کشید و با صدای بچگانه اش می گفت :) داداشی بیا بریم این ور خیابون.( این جا بود که دلم خون شد ،از بچه بودن و مظلومیتشان یاد بچگی های خودم و برادر کوچکترم افتادم .یک لحظه فکر کردم که این برادر کوچک من است که دارد من را صدا میزند !

تا چندی پیش فکر می کردم که همه غالبا در زندگی خوشحالند و بالاخره یک جوری از آن لذت می برند ولی حالا که فکرش رو می کنم می بینم ناراحتی های بشر بسیار بیشتر از خوشحالی های اوست .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر